یک قدم مانده به پایان

نمیدونم کجای زندگی هستم

فقط میدونم که زیادی خسته م

نه تحمل موندن دارم و نه نای ادامه دادن

کاش تو یه قدم مونده به پایانش باشم

و تمام.....

نغمه زندگی

زندگی سکوت است و سکوت است و سکوت

همان ناگفته های همیشگی

همان ته دل ماندنها، حسرتها، 

همان سیاه و خاکستری های تکراری

همان نغمه غمگین دیرینه

میگذرد، اما ....

این روزها میگذره اما به سختی

انگار که زمان قصد داره انتقام سختی بگیره از ادم

جون میگیره ازت تا دقایقی سپری بشه

هرچی ک میگذره سخت تر و سخت تر میشه

مثل کسی که بخواد ازت یه مبارز یا جنگجوی ماهر بسازه و هر روز تمریناتش سخت تر و نفس گیر تر میشه،

اما..

منکه نخواستم مبارز یا جنگجو بشم

پس چرا هر روز سخت تر میشه برام

هیچوقت هم جوابی نداشتم واسه خودم. فقط سکوت و سکوت

کاش میشد...

گریه کار هر شب من است .......

کاشکی تموم شه این روز و شبهای بی حاصل

این زندگی بی هدف

این حس بلاتکلیفی

این لحظه های پر از حسرت

کاش میشد آنقدر دوید تا به نقطه پایان رسید و تمام.

 

سهم زندگی

یه روزایی میجنگی تا سهمتو از زندگی بگیری،دنبال هر چیزی هستی،تا توان داری میجنگی

میبینی فقط نصیبت تنهاییه ولی قانع نمیشی،هی به جنگیدن ادامه میدی

اما یه روزی میرسه که دیگه تسلیم میشی،قانع میشی،تنها سهمت از زندگی که همون تنهاییهاته رو بغل میکنی و یه گوشه دنج میشینی

دیگه نه از جنگیدن خبریه نه از تلاش و گله و وشکایت و فریاد

فقط سکوت و سکوت و سکوت

قانع میشی به سهمت از زندگی

گلگی

خدایا

دست به هرکاری زدم،یه سنگ بزرگ جلو پام انداختی

خودت خسته نشدی؟؟

این سنگهات تموم نمیشن؟؟؟

بارون

از بارون خوشم نمیاد.نمیدونم چرا

شاید واسه اینه که از بس چشام باریدن تو این سالها،از بارون بدم اومده.

امشب هوا بارونیه. شبای بارونی آدم بیشتر دلش میگیره.همه چیز انگار بوی نم میده،بوی نا،بوی کهنگی

دلم گرفته...

 

باریدن چشمها

چشمهام دیگه شرطی شدن
هرشب با خاموش شدن چراغها، شروع به باریدن میکنن
افسوس که باریدن در خفقان آدمو سبک نمیکنه
دلم میخواد  تو یکی از شبها، راس ساعت باریدنِ چشمهام،  یه جای دور باشم‌.جایی که مجبورنباشم بیصدا ببارم.
صدای باریدن آرامبخشه
میخوام بشنوم صدای باریدنِ چشمهامو

بی تفاوت

شب عید چه فرقی میکنه با شبهای دیگه؟

وقتی که شادی به سراغمون نمیاد، چه تفاوتی داره برامون  شب عید باشه یا شب وفات یا تولد؟؟؟

همیشه یه حس عجیبی داشتم به عید نیمه شعبان،تمام حسم رفت

ی ادم بی تفاوتی ام نسبت به همه چیز

دلسوز

گاهی چقدر حرفهای دیگران دلخراشه،همش میخوان تنهایی ادمو به یاد بیارن،نداشته هامونو بگن،هی تکرار تکرار تکرار

به چی میخوان برسن؟

پیش خودشونم فکر میکنن چقدر دلسوزن واسه دیگران،به نظر من دلسوزن ولی از این نظر که فقط دل دیگرانو میسوزونن.متنفرم از این آدمها.

کاش یاد میگرفتیم وقتی کاری نمیتونیم واسه دیگران انجام بدیم ،دلشونو نسوزونیم لا اقل. دایه ی دلسوز تر از مادر نشیم براشون.