آخرین پست من

راستش این همه سال نوشتیم برای بلاگفا و نوشته های دو سال من اینجا حذف شد

خیلی ناراحت شدم

برای همین به بیان رفتم و از بیان هم حالا کوچ کردم و دیگر در این دنیای مجازی نمی نویسم

خدانگهدار بلاگفا،بلاگ بیان،بلاگ اسکای...

یا علی:)

تولدم مبارک

عکس متحرک گل برای تبریک تولد

برا دل خودم می خندم شمام بخندین

اهل دانشگاهم:

 

و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.

اهل دانشگاهم !

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،

دلتان تازه شود – چه خیالی – چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است.

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

اهل دانشگا هم،

قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم.

همه ذرات مُخ من متبلور شده است.

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.

استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد.

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم.

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،

رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره10دم دانشکده پشتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،

حمله درس به مُخ،

حذف یک درس به فرماندهی رایانه،

فتح یک ترم به دست ترمیم،

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در آخر ترم،

همه جا را دیدم.

اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو.

کارت من گمشده است.

من به مشروط شدن نزدیکم،

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،

نبضشان را می گیرم

هذیانهاشان را می فهمم،

من ندیدم هرگز یک نمره20،

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم.

من به یک نمره ناقابل10خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم.

من نمی خندم اگر دوست من می افتد.

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید،

خوب می دانم برگه حذف کجاست.

هر کجا هستم باشم،

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است.

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،

پیوسته شناور باشیم.

اول ترم: احوالات دانشجویان در طول سال !)احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

سه روز مانده به امتحان: احوالات دانشجویان در طول سال !!)احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

دو روز مانده به امتحان: احوالات دانشجویان در طول سال !! )احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

شب امتحان: احوالات دانشجویان در طول سال !! )احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

 

.

یک ساعت مانده به امتحان: احوالات دانشجویان در طول سال !!)احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

سر جلسه امتحان: احوالات دانشجویان در طول سال !! )احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

هنگام خروج از جلسه: احوالات دانشجویان در طول سال !!)احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

.

.

یک هفته بعد از امتحان!!!

احوالات دانشجویان در طول سال !! (طنز)

 

 

قصه ی چت



مدرسه صداقت

شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم/ تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد/ ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش/ کمان ابروان، قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست/ ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من/ اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هر شب به او چت می نمودم/ به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام/ که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم/ ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده/ که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست/ زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت/ هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار/ گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود/ زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت/تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا/ بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قد رعنا/ کمان ابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من/ بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم/از آن ماتمکده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست/ دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر/ نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به شاعر/ به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت/ سر انجامی ندارد قصه ی چت


صداقت داشتن تو دنیای مجازی

 محله.محاله.محاله

گیرم صادق باشه چرا خودمون رو گول میزنیم که میتونیم بهش اعتماد کنیم

کسی که خودش رو مجاز چت کردن با تو بدونه

از کجا معلوم 

با هزار نفر دیگه هم  خودش رو مجاز ندونه چت کنه

دیگه اعتمادی نیست.هست؟

هرکی بیاد و بخواد تو دنیای چت بگه قصد ازدواج دارم

یا این دنیای دروغین رو نشناخته و تازه کاره یا دروغ میگه و جز محالاته

به خدا عشق یه چیزه،هوس یه چیز دیگست

عشق که به چشم و ابرو نیست

چار روز دیگه چشم و ابرو شو باد برد

با چه امیدی باش زندگی می کنی؟

اصلا عاشق حرفای قشنگش شدی عاشق چشم و ابروش نشدی

چرا باید ندیده و نخواسته اظهار عشق کنه؟

چرا همون اول آدرس ندی بیاد خواستگاریت

یا بری خواستگاریش؟


آبجی گلم ارزش ما "زن ها" بیشتر از اون چیزی هست که تو خیابون 

یه هو یکی شماره بده و یه دل نه صد دل عاشق بشه

پیش خودت نمیگه عاشق چیه من شده

بسه.بیایم احساس قشنگمون رو بذاریم کنار

اگه واقعا دوستت داشته باشه همون موقع که عاشقت میشه 

"باید" بیاد خواستگاریت

به خدا بهونس که:سربازی برم،داداشم بره زن بگیره،مامانم مریضه

کسی که دوستت داره تا بالای کوه هم دنبالت میاد به هر قیمتی

اون میترسه که اگه همین الان نیاد خواستگاریت می پری

ولی آقای دوست پسر میگه: نمی خوام بدبختت کنم برو دنبال زندگیت

امیدوارم هر جا باشی خوشبخت بشی

هه.... تو رو خدا میبینی

عجب بهونه هایی!

اشک زن

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم

پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟

پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی

پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود

یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید:

 خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟

 

خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . 

به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند

به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که

حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد

به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، 

حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند

به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد 

و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام

تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد .

 این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام

 تا هرگاه نیاز داشتبتواند از آن استفاده کند

زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست

زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد



آیندۀ اجتماع در دست مادران است. اگر جهان به میانجیگری زن گرفتار شود ، 

تنها اوست که می تواند آن را نجات دهد 


تمدن چیست ؟ نتیجه نفوذ زنان پاکدامن است 

اگر زن نبود نوابغ جهان را چه کسی پرورش می داد ؟ 

منشأ هر کار بزرگی زن است ، زن کتابی است که جز به مهر و محبت خوانده نمی شود 

خشم زن مانند الماس است می درخشد اما نمی سوزاند 


اگه به دل قشنگتون نشست، به اشتراک بذارید


و اینکه این پست فقط مربوط به مادرها نیست مربوط به تمام زنان دنیاست

تیتر دل: " تقوا "



آیا تقوا یعنی مبارزه با نفس و کشتن آن؟



یه مثال ساده میزنم. اگه در یک محله یک فرد قوی هیکلA وجود داشته باشد و ما بخواهیم او را کنترل کنیم دو تا راه وجود داره : اول اینکه A رو به زنجیر بکشیم و حبس کنیم و راه دوم اینه که یه نفر آدم قوی هیکلB مثل خودش تو محله باشه و A رو آزاد بگذاریم ولی دیگه شخص A  از B حساب میبره و جرات کار خلاف نداره.

اگه نفس رو شخص A بنامیم در مقابل شخص دوم B همون عقل هست .در واقع خداوند یک سری خواسته ها بنام نفس رو در وجود ما گذاشته اما یه قدرت  بنام عقل هم در وجود ما گذاشته که میتواند توازن قدرت رو در وجود ما برقرار کنه.


"تقوا یعنی اینکه انسان با یک ردای سفید بلند از منجلابی کثیف و آلوده عبور کند بدون اینکه

 اجازه بدهد این ردای سفید ذره ای آلودگی به خود بگیرد"



حافظ در این دو بیت نظر به همین حدیث معروف دارد که می‏گوید:


شنـیـدم رهــروی در سـرزمـیــنـــی


همی گفت این معما با قرینی


که ای صوفی شراب آنگه شود صاف


کـه در شیشه بـمـاند اربعینی


بسیاری از مردم ، گناه نارسائیهای زندگی خود را به گردن وقایع و اتفاقات می اندازند . در حالی

 که آنچه زندگانی ما را شکل می دهد، خود آن وقایع نیست، بلکه معنایی است که به آن رویدادها

 می دهیم . 

آنتونی رابینز


سکوت...



همان قدر که واقعا بزرگ هستی بزرگ باش؛


به اندازه فهم و صبر و تحملت؛ چون سکوت کار آدم های بزرگه.


اگه احساس میکنی بزرگ نیستی و فقط محض تقلید این و اون ساکتی بدان که


همین سکوت، فردا از آدم های کوچک، طلبکارهای پرکینه میسازه


طلبکار از زمین و زمان از خدا و دنیا و بنده هاش


حالا فکر هاتو بکن


اگه میتونی مثل آدم های بزرگ سکوتت را تا توی گور با خودت ببری،


سکوت کن.

آپلود عکس

صیقلی کن... صیقلی کن...صیقلی کن.


برای اندیش


من اشخاص زنده را آنانی می دانم که مبارزه می کنند پس 

بی مبارزه زندگی مرگ است

. ایمانت را نگه دار ترس را به گوشه ای بنداز

گر چو آهن گر جه تیره هیکلی!

صیقلی کن... صیقلی کن...صیقلی کن.



کهنه بودن کفشها مهم نیست, مهم تازه بودن دله,راه دور اما اراده عمیق




از مرز شکستن حصارهای اطراف و جو پیرامون که بگذری، 

می­رسی به بهشت دل­انگیز خودشکنی!


اما با تو بگویم؛ اولا:


این شکار، دام هر صیاد نیست.


ثانیا:


هزار نکته­ی باریک­تر ز مو این جاست.


آن چه آن ایرانی مقیم قطر را از آن کاشی­کار زبردست متمایز می­کند، همین است.


او پای بر سر «خویش» نهاد و از خود گذشت؛ 

اما این پای در گل و لای «خود» نهاد و درخویش ماند.

 

اکنون که دامنه­ی سخن به این جا کشید،

 بگذار نکته­ای دیگر هم با تو بگویم؛ این که گاهی



 آیینه­ای بگذاری و به تماشای خود بایستی و با خود زمزمه کنی:


آینه نقش تو چو بنمود راست


خود شکن، آیینه شکستن خطاست.

از رگ گردن به من نزدیک تر





پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور 
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او 
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش 
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود 
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
 
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین 
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد 
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
با دو قطره از هزاران حرف زد
می توان با او صمیمی حرف زد 
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد
میتوان درباره هر چیز گفت
می شود شعری خیال انگیز گفت....

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر


کلاس گذاشتن

jomlat (17)

 

"فرهاد با این‌طور کلاس گذاشتن‌هایش، گند زده بود به همه چیز. اصلا فکر نکرده‌بود، معرفی شدن به عنوان یک نویسنده - و احتمالا به قول فرهاد کسی که آخر نویسندگی‌ست! - دست و پای آدم را می‌بندد. دخترها اغلب خیال می‌کنند نویسنده جماعت فقط به درد حرف‌های صدمن یه غاز می‌خورد، این‌که بنشینند و با آن‌ها ورورهای به اصطلاح جدی بکنند، اما به وقتش، راه‌شان را بکشند و بروند سراغ یک نفر دیگر! خدا نکند از این پز روشنفکری‌ها باشند که ...

 

 

فرهاد با این‌طور کلاس گذاشتن‌هایش، گند زده بود به همه چیز. اصلا فکر نکرده‌بود، معرفی شدن

به عنوان یک نویسنده - و احتمالا به قول فرهاد کسی که آخر نویسندگی‌ست! - دست و پای آدم را

می‌بندد. دخترها اغلب خیال می‌کنند نویسنده جماعت فقط به درد حرف‌های صدمن یه غاز

می‌خورد، این‌که بنشینند و با آن‌ها ورورهای به اصطلاح جدی بکنند، اما به وقتش، راه‌شان را بکشند

و بروند سراغ یک نفر دیگر! خدا نکند از این پز روشنفکری‌ها باشند که سری توی کتاب دارند، جوگیر

شده و فکر می‌کنند نویسنده‌ها چه تحفه‌ای هستند، که باید خیلی به آن‌ها احترام گذاشت و موقع

اختلاط با آن‌ها هیچ وقت از " شما" پایین‌تر نیامد. این‌طور مواقع دیگر نمی‌شود، به سروکله‌ی طرف

زد و خوش بود! باید مودب باشی و عصا قورت داده، تا یک وقت حرفی یا کاری از تو سرنزند که از

یک نویسنده بعید باشد. " این کتاب را خوانده‌اید؟ آن نویسنده کارش چطور است؟ این یکی قصد

طرح چنان حرف‌هایی دارد و آن یکی قصد چنین حرف‌هایی ..." و مزخرفاتی از این دست که قرار

است معلومات‌مان را به رخ هم بکشد، بحث‌هایی که گیرم در یکی دو جلسه اول هم جالب باشند،

اما خیلی زود حوصله‌ی آدم را سر می‌برند. تازه وقتی می‌توانی با دوستان پسر خود بنشینی و

همه‌ی این حرف‌ها را بزنی، چه حاجت است به دختران که اغلب رمان‌های بازاری عاشقانه را

شاهکارهای ادبی می‌پندارند و خیلی هنر کنند می‌گویند: " وای! خیلی قشنگ بود! " و این صفت "

قشنگ"، بازتاب همه‌ی درک ادبی آن‌هاست که گاه معادل عمیق‌تری مثل " ناز" پیدا می‌کند!"

 

 

مادرا که از آدم چیزی نمیپرسن.

چه میدانی چه گرمایــــی برای آغوشت برگزیده ام


چه میدانی چه دستانی برای حس دستانت


 پاک و بی ریاء کنـــــار گذاشته ام


چه میدانی چه رویائی برایت در سر پرورانده ام


تو بر من  اعتمادت  را بیشتر  ز  اعتقادت جلب کن ...


و چه میدانی که خدا عاشق تر از توست ..





"- مردم منو ميديدن ميگفتن مخش تکون خورده ولی من به مامانم ميگفتم من دلم تکون

 خورده نه مخم

مادرم ميگفت گور بابای مخ ، تو دلت قد صدتا مخ می ارزه , به خدا گفت , به همين زمين قسم

 گفت .


- مادرت نپرسيد عاشق کی شدی ؟ نپرسيد اسمش چيه ؟


- مادرا که از آدم چيزی نميپرسن . همه چيو خودشون ميدونن ..."


 خسرو شکيبايی



تو بر من  اعتمادت  را بیشتر  ز  اعتقادت جلب کن ...


و چه میدانی که مادر عاشق تر از توست ..



...

این متن زیبارو از وب زندگی

به امانت گرفتم خیلی بی نظیره
...
آدمهای ساده را دوست دارم.

همان ها که بدی هیچ کس را باورندارند.

همان ها که برای همه

لبخنددارند.

همان ها که همیشه هستند،

برای همه هستند.

آدمهای ساده را

باید مثل یک تابلوی نقاشی

ساعتها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است.

بس که هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوءاستفاده می کند

یا زمینشان میزند

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

آدم های ساده را دوست دارم.

بوی ناب

“آدم” می دهند

(susanpazoki.blogfa.com)

تقوا



بلند بخوان   ...  درشت بنویس   ...  آویزه گوشت کن


که:


تقوا آن نیست که با یک " تق "  " وا " برود.


چرا جرئت می کنی بگویی ...


چرا جرئت می کنی بگویی : از چشمانش معلوم است که آدم خوبی نیست ،

از حرف زدنش پیداست که آدم بی پدر مادریست، از راه رفتنش پیداست که لات بی سرو پاست؟

چرا کالبد انسانی ، جسم ، می تواند دستاویزی برای قضاوت باشد ؟

و چرا ، حتی نام می تواند در تو آن حسی را ایجاد کند که احتمال نادرست بودنش وجود دارد ؟

از چه می ترسی ؟

از اینکه مردی به دلیل چشمانی با رگهای سرخ ، دست های آلوده یی داشته باشد ؟

آیا باور گذشته ها نیستی ؟...

((به کوتاه قدان اعتماد مکن که رذالتی پنهان دارند ،

و به بلند قدان ، چرا که احمقند ،

و به زنانی با چشمان روشن ، زیرا که بیم منحرف شدنشان وجود دارد،

و به آنها که کم حرف می زنند ، زیرا موذی و آب زیر کاهند ،

و به آنها که پر می گویند ، چرا که رازداری نمی دانند...))

ویران باید کرد.


چه بسا معیار ها را _ که فرو باید ریخت.

چه بسا مثل ها را ، که فراموش باید کرد.

چه بسا سخنان بزرگان را ، که دور باید ریخت.

چه بسا منطق ها را ، که جواب باید گفت .

و چه بسیار بهانه ها و قوانین را _ که دگرگون باید کرد..... 


انسان جنایت و احتمال، نوشته زنده یاد نادر ابراهیمی

                                                                                                  


سلام کودکی


در کودکی همیشه گمان می کردم

 پایان خاک                                                             

آن جاست

نزدیک آسمان

و اگر چند روزی خاک را طی کنم

به انتهای زمین می رسم


 امروز

احساس می کنم

بر پرتگاه زمین ایستاده ام.

این راه دور را به چه هنگامی آمدم



گاهی باید سفر کرد


   سفر به خویشتن


   به خویشتن خویش


  گذر از این تن خسته


    تا شاید بازیابم


                                                       آن خویشتنی را که گاهی دلتنگ آنم..



انسانیّت


  وقتی رد پای سبز انسانیت خویش را در قلب کسی باقی بگذاری ،


بیشتر از حاضرین، حاضر خواهی بود، حتی اگر غایب باشی 


images (51).jpg

اعتماد.اعتقاد

هو المحبوب



تو بر من اعتمادت را بیشتر از اعتقادت کن

چه میدانی که خدا عاشق تر از توست ...

...

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بیراه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب

یادم باشد که روز و روزگار خوش است 

تنها دل ما دل نیست ، آری .

علم بهتر است یا ثروت




sacar.ir


کودکی که میداند دستان پینه بسته پدرش…

تن فروشی خواهرش ،،

و گریه مادرش از بی پولیست…

چطور در مدرسه بنویسد علم از ثروت بهتر است…؟؟



نوشته ای از زهرا دوست من:

معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت من نوشته بودم علم بهتر است مادرم

 می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی

 نیازی او اما انشا ننوشته بود، برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود معلم آن روز او را

 تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد


باور شیرین من،قصه ی تلخ او

سرابی به نام عصر ارتباطات

پیشنهاد می کنم حتما بخونید

 

ما معتقدیم که ” عصرِ ارتباطات ” نام ِ دروغینی بیش نیست . مثل ِ همان پدر و مادرهایی که دخترهای سبزه ء خود را ” سپیده ” مینامند و پسرهای کچل خود را ” زلفعلی ” و «سندرمِ داون» دارهای خود را ” فهیم” می خوانند ، سیاستمداران و مدیران و بزرگان ِ بشریت هم به دروغ این عصر را ” عصر ِ ارتباطات ” مینامند!

این عصر ، عصر ِ ” تنهایی و در خود فرو رفتن ” است ! اینکه در جیب ِ همه ، از پیرمرد ِ ۸۰ ساله ی محله ی ما تا بچه های ۵ ساله مهد کودکی یک تلفن ِ همراه است ، دلیلی بر با هم بودن ِ آدم ها نیست . هیچ کس یک ظهر ِ دلگیرِ جمعه که دلت دارد از سینه در می آید و خفه شدی از بی هم صحبتی ، زنگ نمی زند و نمی پرسد ” حالت خوب است ؟ ” ، هیچ کس تو را به نوشیدن ِ قهوه های بیمزه ی کافه عکس و یا خوردن کیک های خوشمزه ی کافه فرانسه و یا حرف زدن در کافه سیاه و سپید با آن مدیر ِ بد اخلاقش دعوت نمیکند! هیچ کس نمی گوید بیا با هم برویم جاده چالوس و کباب و ماهی ِ قزل آلا بخوریم . هیچ کس تو را به پیاده روی یک عصر ِ پاییزی دعوت نمیکند. هیچ کس حتی تنهایی اش را با تو سهیم نمیشود. وقتی زنگ می زنند با خودت شرط می بندی که حتما کاری از تو توقع دارد و بدتر از آن شرط می بندی برای پرسیدن حالت زنگ زده است یا کاری دارد و همیشه می بازی. و تماشایی است تعجب دوستان و اقوام وقتی فقط بخاطر دیدنشان بهشان سر می زنی یا تماس می گیری . سهم ِ ما از ارتباطات ،گسترش ِدردسرها و گرفتاریهایمان است .

عصر ِ ارتباطات فقط یک فریب است . ما وسایل ِ ارتباطی را گسترش داده ایم که مادرها هر زمان دلشان خواست به فرزندان ِ بخت برگشته زنگ بزنند که ” کدوم گوری هستی ؟ ” و زن ها به شوهرهایشان زنگ بزنند ” کجایی؟ چرا دیر کردی؟ ” و شوهرها زنگ بزنند که ” به مامانم زنگ بزن حالش را بپرس ” و فرزندها به پدرهایشان بگویند” سر ِ راه برای من سی دی جدید ِ بِن ۱۰ هم بخر با چیپس ِ فلفلی و ماست ِ موسیر! “

ما هی هر روز تنها تر شدیم . هر روز منزوی تر شدیم. هر روز مجازی تر شدیم. ما در دنیای مجازی غرق شدیم ! ما یادمان رفت به پدربزرگ و مادر بزرگ هایمان سر بزنیم ، چون هر بار که می خواهیم از خانه بیرون برویم ، چراغ ِ اسم یک عالمه از دوستان ِ مجازی ِ ما روشن است و دلمان نمی آید بدون ِ ” گپ زدن ” با آنها برویم و وقتی ” گپ ” ِ ما تمام میشود دیگر دیر شده و خسته شده ایم از بس با کیبورد حرف زده ایم!

این گونه است که وب کم ها زیاد میشود و اِسکایپ و اوووو ! همه گیر تر می شوند و اینگونه است که ما مجازا عاشق ِ ” ع ” میشویم و “ع ” مجازا عاشق ِ ” الف ” و ” واو” می شود و آنها مجازا عاشق ِ دیگرانی که خود مجازا عاشق ِ دیگران اند!

اینگونه است که ما دلمان نمی خواهد از پشت ِ صفحه بلند شویم مبادا ” ع ” بیاید و برود و ما نبینیمش! اینگونه است که هی آدم ها تنها تر میشوند. اینگونه است که ما خواهرمان را دو هفته است ندیده ایم و حرف نزده ایم و فقط سه باری مجازا گپ زده ایم.

اینگونه است که نیمه شب می فهمیم پدرمان یک سفر ِ ده روزه در پیش دارد و ما نمی دانستیم ، ولی می دانیم که دختر ِ فلان دوست ِ ندیده ، دیروز عروسکی خریده است که وقتی دلش را فشار دهی ” آی لاو یو ” میگوید! و پسر ِ فلان بلاگر تازگی ها نقاشی میکند و عکس نقاشی اش را هم دیده ایم ، اما سه هفته است که برادرمان را ندیده ایم !

اینگونه است که دیگر همسایه از همسایه خبر ندارد . کبری خانم دارد از فلان سایت ِ خانه داری دستور ِ تهیه ِ دسری که هفته پیش در “بفرمایید شام” خیلی مورد استقبال واقع شد را می خواند و اصغر آقا دارد برای سفر به کرمان بجای علی آقا همسایه کرمانی مان از سفرتور دات کام مشورت می گیرد!

اینگونه است که مردها درمحل ِ کارشان با زنان ِ خانه دار ِ بیکاری که از تنهایی مینالند چت می کنند و آنها را دلداری میدهند و میگویند زندگی همین است دیگر ! در حالی که زن هایشان در خانه با مردهای دیگری از تنهایی و بی توجهی ِ همسران مینالند و دلداری داده میشوند!

 

دستان خدا

کاش دستان خدا پیدا بود 

تا در آن وقت که بی حوصله و تنهایی و دلت از غم دنیا مملو 

بزنی تکیه بر آن ... و بخندی به همه رنج جهان.

سیاه


تویه یه شهر بازی یه پسره سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه میکرد...

از قرار معلوم بادکنک فروش،فروشنده ی مهربونی بود....

بادکنک فروش یه بادکنک قرمز رو رها کرد تا تو آسمون اوج بگیره و اینجوری تعداد زیادی از مشتری ها رو جذب خودش کرد...

بعد دوباره بادکنکهایی به رنگ آبی ،بعد زرد،وبعداز اونها یک بادکنک سفید رو رها کرد... و بادکنکها توی آسمون آبی بالا و بالا تر میرفتن...

خیلی جلوه ی زیبایی بود... بادکنکها انقدر اوج گرفتن تا نا پدید شدن...

پسرک سیاهپوست هنوزبه تماشا ایستاده بود... و به بادکنک سیاه خیره شده بود... پس از چند لحظه با لحن ساده و کودکانه ی خودش از بادکنک فروش پرسید...

{ آقا: اگه بادکنک سیاه رو رها میکردید بالا تر میرفت...!!؟؟ }

مرد بادکنک فروش لبخند دلنشینی زد وبا دندان، نخی که بادکنک سیاه رو نگه داشته بود برید...! و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت...

مرد باد کنک فروش به پسر کوچولو گفت...

{ اون چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک میشه رنگ اون نیست بلکه چیزیه که در درون بادکنک قرار داره...}




این قصه رو از وب کلبه ی من و تو گرفتم 

نمیدونم چرا اما به دلم نشست



آقاهه...؟؟؟ 

آره آقاهه با شمام... 

با شما که اسم و مدل ماشینتو نمیدوونم... 

بعد دستمال گردن انگلیسیت و کت و شلوار پرادای اصلت از پشت شیشه های دودیه اون ماشینت... 

خودشونو نشون میدن... 

آقاهه...با شمام ...آره بابا با خود شمام که وقتی یه سمند پشت چراغ قرمز اومد کنارت ایستاد... 

انگار که بهت توهین کردن... 

بعد زیر لب غرغر کردی...ساعتتو نگاه کردی 

اووووووووف!!! 

مارکش چیه ساعتت؟؟؟!!! 

خوب بیخیال... 

حالا سیگار برگتو بکش...تا بعد 

چقدر چشات میچرخه که خدا نکرده چیزی با ماشینت برخورد نکنه... 

آقاهه که هی بالا رو نگاه میکنی و با آسمون ابری هم  مشکل داری که یه هو نباره... 

ماشینت کثیف نشه... 

ای بابا چقدر این چراغ قرمزش طولانیه.... 

ولی آقاهه یه چیزی... 

اشک اون دخترک کوچولوی گل فروش رو هم دیدی...!!! 

گونه های سرخشو که داشت کم کم به کبودی میزد دیدی؟؟؟ 

ضربه هایی که با دستای بی حسش به شیشه کوبیدچی؟؟؟ 

آره فکر کنم شنیدی... 

چون دیدم وشنیدم ... 

از پشت شیشه ی اتوبوس دیدم که چطور به اون چشمای مظلومش نگاه کردی... 

و شنیدم که بهش گفتی گمشو...!!! 

آقاهه تا یادم نرفته... اینو خواستم بهت بگم... 

تو "آقا" که هیچ... 

"آدمم" نیستی...

حالا برو ماشین چند صد میلیونی تو سوار شو...


تقوا

وقتی بدون هیچ حریمی میتوان چت کرد

وقتی بدون هیچ محدودیتی میتوان پست خصوصی گذاشت و نظر خصوصی

چه کسی میتواند ما را حفظ کند

به جز تقــــوا .

خدایا

خدایـــــــــــــا !

بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم؛
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم؛
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم؛
بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس  نسبتش دادم؛
 
بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر را تو دانستم؛
مرا ببخش ...

<span lang=

کنسرت آزادی

;

آرزوهای ویکتورهوگو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کني.

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

 

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

 

و امیدوام اگر جوان كه هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

 

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

 

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

 

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

 

"مَردُم" به موجودی گفته میشود که ...

 

پیشنهاد می کنم نخونده گذر نکنید

 

"مَردُم" به موجودی گفته میشود که از بدو تولد همراهیت میکند

و تا روز مرگت مجبوری که برای آن زندگی کنی.

برای مَردُم خیلی مهم است که تو چه میپوشی؟ کجا میروی؟...

چند سالته؟

بابات چیکاره است؟

ناهار چه خوردی؟

چند روز یک بار حمام میروی؟

چرا حالت خوب نیست؟

چرا میخندی؟

چرا ساکتی؟

چرا نیستی؟

چرا ...

 

                        

  
"مَردُم" به موجودی گفته میشود که از بدو تولد همراهیت میکند

و تا روز مرگت مجبوری که برای آن زندگی کنی.

برای مَردُم خیلی مهم است که تو چه میپوشی؟ کجا میروی؟...

چند سالته؟

بابات چیکاره است؟

ناهار چه خوردی؟

چند روز یک بار حمام میروی؟

چرا حالت خوب نیست؟

چرا میخندی؟

چرا ساکتی؟

چرا نیستی؟

چرا آمدی؟

چرا اینطوری نوشتی؟

عاشق شدی؟

چرا آنطوری نوشتی؟

فارغ شدی؟

چرا چشمات قرمزه؟

چرا لاغر شدی؟

شکست عاطفی خوردی؟

چرا چاق شدی؟

زندگی بهت ساخته؟

و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت بر نمیداره.

مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد.

بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،

قضاوت میکنه،حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.

مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.

اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه،از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری،

حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.

پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن

و مشغول کار خودت شو...

...

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!

مادرم گفت: چرا؟...

پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛

مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...

مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی!

گفتم: چرا؟...

پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم.خواهرم گفت: مگر من بمیرم.

گفتم: چرا؟...

خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم.

پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...

آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!...

...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم.

مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...

مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی.

همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...

گفتم: چرا؟...

همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد.

همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟...

همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی.

پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!  گفتم: چرا؟...

پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

... بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند ...

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد.

پسرم گفت: پایین قبرستان.

زنم جیغ کشید.

دخترم گفت: چه شده؟...

زنم گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت.

خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند.

اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

...

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود:

مردم چه می گویند؟!...

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم نگران من نیستند !!

 

خدای دانه های انار

مگر می‌شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؛ خدای دانه‌های انار

مرگ بر دشمن

                                                                    

   

   فردا همه باهم


       

ادامه نوشته

صدای بهزاد منفرد

دوست دارم